بهراد فندق کوچولوبهراد فندق کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

بهراد کوچولو

جشن دندونی بهرادم

سلامممممممممم سلامممممم صد تا سلام به گل پسر خودم همون شنبه که فهمیدم دندون کوچولوت نیش زده زودی همه رو دعوت کردم واسه شب جمعه تا یه جشن کوچولو برات بگیریم. چون هفته دیگه بابا و دایی نیستن و بعد هم که محرم و صفر شروع میشه. بماند که تا چهارشنبه هنوز عمه قول بهم نداده بود. ولی من یه فکرهایی واسه مهمونیت کرده بودم و کمی از خریدها رو هم کرده بودیم. مهمونی قشنگ و خوبی شد و به همه خیلی خوش گذشت. وای از دست این شیرینی فروشیها وقتی رفتیم سفارش کیک دندون بدیم گفتن اصلاوقت نداریم و مجبور شدیم کیک ساده بگیریم. شما معمولا ظهرها یکی دوساعتی میخوابی ولی اون روز فقط نیم ساعت خوابیدی و زودی بیدار شدی و همش نق میزدی که من باهات بازی بکنم....
26 مهر 1393

اولین دندون بهرادم

سلام مرد کوچولوی مامان ظهر شنبه 93/7/19  داشتم با استکان شیره گوشت بهت میدادم که دیدم یه صدایی از لثه هات اومد دوباره خوردی و دیدم همون صدا اومد به زور دهنت رو باز کردم (آخه از اون هفته که مریض شدی اصلا" نمیزاری دهنت رو باز بکنم فکر میکنی میخوام دارو بهت بدم) و دیدم بعلللللللللللللللللله اولین دندون پسرم تو 8 ماه و 11 روزگی نیش زده. وای نمیدونی چقدر خوشحال شدم و سریع زنگ زدم به بابایی که جواب نداد و جلسه بود. ظهر بود ساعت حدودای3 واسه همین نمیشد به کس دیگه ایی هم خبر بدم. ذوق زده بودم و هی قربون صدقت میرفتم. تا بابایی زنگ زد و بهش گفتم . نمیدونی چقدر خوشحال شد.و بعد گفت دیدی تب اون هفته اش مال دندون بود و من هی...
21 مهر 1393

دوباره تب کردی...

سلام نفس مامان  صبح پنج شنبه هفته پیش که از خواب پاشدی دیدم بدنت داغه. بابایی هم که بغلت کرد گفت بهراد کمی داغه. شبش هم همش ناله میکردی و ول میخوردی . درجه بدنت رو گرفتم 38/3بود زنگ زدم مامان سیمین و بهش گفتم آخه بی حال بودی و اصلا بازی نمیکردی. تا مامان سیمین برسه مدام پاشویه کردم و دستمال خیس میزاشتم روی صورتت. قطره استامینوفن هم خونه نداشتم. سریع زنگ زدم بابا امیر و گفتم بگیره بیاره. بهرادم بغل مامان سیمین بودی که یهو کلی شیر بالا آوردی وبعد تبت کمی اومد پایین.بعد هم دوباره شیر خوردی و خوابیدی. ظهر حالت بهتر بود ولی هنوز بدنت داغ بود. سوپت رو خوردی و کمی بازی کردی. بعد خوابیدی. دوباره تب کردی و من مدام پاشویه میکردم و قطره...
19 مهر 1393

هشت ماهگی بهراد+یه اتفاق بد

سلام پسر نازم عشقم نفسم زندگیم هشت ماهگیت مبارک قند عسل مامان وای که چقدر داره زود دیر میشه.چقدر این هشت ماه شیرین بود و قشنگ. امروز رفتیم خونه دوستم که تازه پسرش به دنیا اومده بود. باورت میشه مامان؛ اصلا" نمیتونستم بغلش بکنم پاک یادم رفته بود انگار نه انگار هشت ماه پیش تو همون قدی بودی و کوچولو. با ترس گرفتمش بغل و زودی دادمش به مامانش. خدایا چه زود گذشت اون روزهای سخت دوران نوزادی شبهایی که تو دل درد داشتی و نمیخوابیدی .چقدر سخت سینه میگرفتی و کلی بازی میکردی تا شیر بخوری؛ وقتی خمیازه میکشیدی آخرش گریه میکردی و ... شنبه شب داشتیم شام میخوردیم و تو هم بازی میکردی بعد خسته شدی و شروع کردی به نق زدن تا اینکه بغلت ک...
9 مهر 1393
1